amoobehnam.blogfa.com

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - غمگسار

http://rahmhe.blogfa.com/post-108.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری. نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری. غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد. که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری. سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست. تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری. نه چنان شکست پستم که دوباره سر برآورم. منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری. نوشته شده در یکشنبه هشتم فروردین ۱۳۸۹ساعت 22:30 توسط سلطان بانو. لحظه دردناک وداع دختر با پدر. از روی دل تنگی می نویسم . دلم برايت تنگ شده.

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - شهر من

http://rahmhe.blogfa.com/post-116.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. شهر من ، من به تو می اندیشم ، نه به تنهایی خویش. از پس شیشه تو را می بینم که گرفتی مرا در بر خویش. من وضو با نفس خیال تو می گیریم و تو را می خوانم. و به شوق فردا که تو را خواهم دید چشم براه می مانم. تن من پاره ای از آن تن توست. و قشنگترین شبهای پرستاره شب توست. عزیزانم من برای مدت طولانی دیگه نمیتونم پست جدید بذارم از یک طرف خیلی. خوشحالم که دارم میرم ولی از یک طرف ناراحت که میخواهم ترکتون کنم. در پناه حق باشید بدرود. باور کن قشنگه...

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - حرفم تمام شد

http://rahmhe.blogfa.com/post-120.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. احساس خفگی و تنگی میکنم احساس ترس میکنم. آدمهایی هست که از بیرون بیگناه جلوه می کنند. ولی از درون غرض دارند. چه چیز توی دنیا در حال اتفاق افتادنه؟ حس میکنم من موجودی هستم که در حال عذاب دیدنم. من از بیرون خونریزی میکنم و از درون گریه میکنم. دوری تو من را نمیکشد. هر چیزی که من را به تو ارتباط میداد ، تمام شد قطعشان کردم. تمام شد حرفم فکر میکردم از سرم زیادی. ولی فهمیدم که این منم که از سرت زیادم. لحظه دردناک وداع دختر با پدر.

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - اگر می توانستم ،

http://rahmhe.blogfa.com/post-115.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. اگر می توانستم ،. اگر من می توانستم ، می توانستم تو را فراموش می کردم و آزادانه زندگی میکردم. اگر می توانستم گذشته ها رو برگردانم روزهای بازی های از یاد رفته. به تو می گویم می توانم ولی نمی توانم. نمی توانم تو را از قلب و چشمانم بردارم. چه چیزی گذاشت که من با تو ملاقات کنم. همه چیز را فراموش میکنم و فراموشم می کند. دنیا با تو می شینم حرف می زنم. ممکن است که نه گناه من باشد و نه گناه تو. ممکن است که ما مثل یک بازی باشیم.

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر -

http://rahmhe.blogfa.com/post-113.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. سلام دوستان عزیزم شرمنده تا یک مدت کوتاهی نمیتونم پست جدید بذارم و بهتون سر بزنم. مناسب پست جدید خواهم گذاشت فعلا از حضور خوب و مهربانتان مرخص می شوم و شما. رو به خدا می سپارم. در پناه حق باشید بدرود. نوشته شده در پنجشنبه ششم خرداد ۱۳۸۹ساعت 18:0 توسط سلطان بانو. لحظه دردناک وداع دختر با پدر. از روی دل تنگی می نویسم . زیبایی هیچ کس نبودن. دلم برايت تنگ شده. غریب بودن در وطنم. سخت ترین احساس در دنیا این است که احساس ظلم و ناراحتی بکنی.

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - هوای گریه

http://rahmhe.blogfa.com/post-107.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. نه بسته ام به کس دل. نه بسته کس به من دل. چو تخته پاره بر موج. رها رها رها من. زمن هر آن که او دور. چو دل به سینه نزدیک. به من هر آنکه نزدیک. از او جدا جدا من. نه چشم دل به سویی. نه باده در سبویی. که تر کنم گلویی. به یاد آشنا من. دلم گرفته ای دوست. هوای گریه با من. هوای گریه با من. نوشته شده در چهارشنبه چهارم فروردین ۱۳۸۹ساعت 16:30 توسط سلطان بانو. لحظه دردناک وداع دختر با پدر. از روی دل تنگی می نویسم . زیبایی هیچ کس نبودن.

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - رمضان

http://rahmhe.blogfa.com/post-122.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. بداده و نداده و گرفته ات شکر. که داده ات نعمت و نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان. آبروی مرا به توانگری نگه دار و شخصیت مرا. به تنگدستی از بین. تا مبادا از روی خواهان تو روزی بخواهم. و از آفریده های بد به تعریف و تمجید کسی. که به من چیزی داده. و از کسی که مرا از امکاناتی منع کرده بد گویی کنم. همچون همیشه لحظات تلخ تنهایی ام را با شیرینی یاد تو. تویی که توانم دادی که از بودنم بهترین بهره را ببرم. ولی آیا این من. بودن را از آن. و وقتی ...

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - I Can't Live

http://rahmhe.blogfa.com/post-112.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. No, I can’t forget this evening. Or your face as you were leaving. But I guess that’s just the way this story goes,. But in your eyes your sorrow shows. No I can’t forget tomorrow. When I think of all my sorrows. When I had you there but then I let you go. And now it’s only fair that I should let you know. What you should know. If living is without you. I can’t give anymore. If living is without you. I can’t give anymore. مهر آفتاب...

rahmhe.blogfa.com

...با تو حکایتی دگر - دلم برايت تنگ شده

http://rahmhe.blogfa.com/post-119.aspx

با تو حکایتی دگر. بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ، نه در آنچه بدان می نگری. دلم برايت تنگ شده. خواهش مي کنم به من بگو حالت چه طوراست. دلم برايت تنگ شده است آيا دل تو براي من تنگ شده است. دلیلی ندارد که به تو بگویم چه قدر دلم برایت تنگ شده است. هر روز عشقم به تو بیشتر می شود. خوب می دانی که حتی اگر از من دور باشی. قلبم به همراه توست. به من بگو دوری از من چگونه گذشت. هنوز کنار در خانه ام نشستی و انتظارم را می کشی. و یا اینکه هنگامیکه در خانه ام به روی تو بسته شد. قلب تو نیز همراه با کلیدش قفل شد. عروس بهار و...