arezohaem.blogfa.com

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-201.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. بهش گفتم خنده داره؟ توی پاساژ راه میرفتم که ناگهان خوردم به یک نفر و اون افتاد زمین. سریع رفتم بلندش کنم و بگم عذرخواهی میکنم . وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنی هست که جلوی مغازه میذارن. اطرافم را که نگاه کردم دیدم یه یارودیگه داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه. بهش گفتم خنده داره؟ یارو چیزی نگفت . خوب که دقت کردم دیدم که اون هم یک مانکن دیگه است. چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ ] [ 21:22 ] [ مهدی . پور . شیرازی ] . ويرانه نه آنست که جمشيد بنا کرد .

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-186.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. قصه و داستان کوتاه : شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد. روی تابلو یکی از غذاخوریهای بینراه با خط درشت نوشته بود:. شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد. راننده اتومبیلش را فورا پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوشجان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده . مگر شما ننوشتهاید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-194.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می شوند. پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:. برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، اما یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می شوند. مدتی بعد نامه ای همراه با یک چک چند میلیون دلاری از شیخ عرب یعنی پدرش برای او رسیدبه این شرح :. ويرانه نه آنست که جمشيد بنا کرد .

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-196.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. طنز : تفنگ را بده تا تيراندازي را يادت بدهم. سرگروهبان به يكي از سربازان كه در ميدان مشق همه تيرهايش به خطا رفته بود گفت : بي عرضه! تفنگ را بده تا تيراندازي را يادت بدهم و بعد چند تير شليك كرد ولي هيچكدام به هدف نخورد ولي براي اينكه خيلي ضايع نشود رو به سرباز كرد و گفت ديدي؟ تو اينطوري تير مي انداختي! یکشنبه بیستم آذر ۱۳۹۰ ] [ 8:42 ] [ مهدی . پور . شیرازی ] . ويرانه نه آنست که جمشيد بنا کرد . ويرانه نه آنست که فرهاد فرو ريخت . ويرانه دل ماست که با هرسخن تو . بهش گفتم خنده داره؟

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-188.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. داستان و قصه کوتاه : می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما . تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند درحالیکه 20 سنت اضافه تر می دهد! می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . ويرانه نه آنست که جمشيد بنا کرد . بهش گفتم خنده داره؟

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-198.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. خب حالا بگو دستکش هایت کجاست؟ خانم جوانی که مربی بچه های تقریبا 4 ساله کودکستان بود میخواست به یکی از کودکان کمک کنه تا چکمه یا پوتین هاش را بپوشه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت که نمی رفت . بعد از کلی فشار و خم و راست شدن،. بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، و بلاخره باهزار فشار و جابجایی چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه. هنوز آخیش گفتن خانم مربی تموم نشده بود . که بچه ميگه : خانم مربی چکمه ها لنگه به لنگه است . خانم این پوتینها مال من نیست. ويرانه نه آنست که جمشيد ...

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-193.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. داستان نامه ی نظر علی به خدا که به ناصرالدین شاه حواله شد در موزه گلستان. این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و. از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور. بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد به این مضمون :. بسم الله الرحمن الرحیم. همسری زیبا و متدین. خانه ای وسیع و یک خادم.

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-189.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. اسبت زنگ زده بود! یه روزی مردی نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سر شوهرش! مرد میگه: برا چی این کار رو کردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم ماندانا که اسم یک دختره نوشته شده بود. مرد میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه. اسب دوانی رفته بودم اسبی را که شرط بندی کردم اسمش ماندانا بود. زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه. مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟

babaghesse.blogfa.com

باباجون قصه

http://babaghesse.blogfa.com/post-192.aspx

داستان ها و قصه های کوتاه. بچه ها شاکی میشن میگند این چه عدالتیه؟ ملا میگه خدا نعمتش را بین بنده هایش این جوری تقسیم کرده! یکروز 3 تا پسر پیش ملا نصرالدین میرند و میگند :. ما 10 تا گردو. داریم، اینهارو با عدالت بین ما تقسیم کن! ملا میگه با عدالت خدایی یا عدالت رفاقتی؟ بچه ها میگن عدالت خدایی بهتره با عدالت خدایی تقسیم کن. ملا 8 تا از گردوها میده به اولی، 2 تا میده به دومی و. یک پس گردنی محکم هم می زنه به. بچه ها شاکی میشن میگند این چه عدالتیه ملا؟ ملا میگه خدا نعمتش را بین بنده هایش این جوری تقسیم کرده.