nishteman.blogfa.com

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره - قضاوت

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/post-21.aspx

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که. مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از. شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال. حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت. میکنن مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را. میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد،.

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/8808.aspx

تازه اومدم پيشتون باهاتون مچ شم تا دوست خوبي براي هم باشيم. نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۸۸ساعت 20:33 توسط نيلوفر. جدید ترین آهنگها و آلبوم های ایرانی و خارجی. یوتو صدایی به وسعت انسانیت. کلدپلی افسانه الترنایتو راک.

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره - پسر دوست داشتنی

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/post-17.aspx

مرد در حال تمیز کردن ماشین تازه خود بود که متوجه شد پسر8ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربان محکمی بر دستان کودک زد بدن اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان کودک انگشتان دست خود را از دست داد کودک پرسید:پدر انگشتان دست من کی دوباره رشد می کند؟ مرد نمی توانست سخنی بگویدبه سمت ماشین بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین و چشمش افتاد به خراشیدگی که کودک کرده بود خورد که نوشته بود (دوستت دارم بابا). نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۸۹ساعت 14:1 توسط نيلوفر.

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره -

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/post-22.aspx

همه جاپربودازاندوه ودرد.دیوارهاتختهاپنجره هاهمگی مرامینگریست (گوی ازچهره من میخواند که چها دردل من میگذرد) کودکی ام رادرکدامین کوچه جاگذارده بودم نمیدانستم! نمیدانستم درکجابجویم کودکی ام را. چشمانش بسته بودمثل اینکه خوابیده است دلم گرفت برای دیدن چشمانش آمده بودم .صداها رانمیشنیدم تشخیصش برایم سخت بود. سرم را روی سینه پردردش گذاشتم وآروم گقتم سلام من آمدم چشمان قشنگت رابازکن ببین چه بی تاب نگاهت هستم! دوباره سرم راروی سینه اش گذاشتم اینبارمحکم ترصدایش زدم. اگرمن تک تک حرفایم رااززبان توآموختم! ولی من هنو...

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره -

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/post-20.aspx

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم. عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره - چشم چشم دو ابرو

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/post-16.aspx

چشم چشم دو ابرو. چشم چشم دو ابرو. نگاه من به هر سو. پس چرا نیستی پیشم؟ نگاه خیس تو کو؟ گوش گوش دو تا گوش. دو دست باز یه اغوش. چوب چوب یه گردن. جایی نری تو بی من. اگه تو دور شی از من. دست دست دو تا پا. یاد تو مونده اینجا. یادت میاد که گفتی. بی تو نمیرم هیچ جا؟ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۹ساعت 14:28 توسط نيلوفر. جدید ترین آهنگها و آلبوم های ایرانی و خارجی. یوتو صدایی به وسعت انسانیت. کلدپلی افسانه الترنایتو راک.

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/8906.aspx

نامه ای برای پدر از طرف پسر. پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملا مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود : پدر! با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :. پدر عزيزم، با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و.

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/8909.aspx

همه جاپربودازاندوه ودرد.دیوارهاتختهاپنجره هاهمگی مرامینگریست (گوی ازچهره من میخواند که چها دردل من میگذرد) کودکی ام رادرکدامین کوچه جاگذارده بودم نمیدانستم! نمیدانستم درکجابجویم کودکی ام را. چشمانش بسته بودمثل اینکه خوابیده است دلم گرفت برای دیدن چشمانش آمده بودم .صداها رانمیشنیدم تشخیصش برایم سخت بود. سرم را روی سینه پردردش گذاشتم وآروم گقتم سلام من آمدم چشمان قشنگت رابازکن ببین چه بی تاب نگاهت هستم! دوباره سرم راروی سینه اش گذاشتم اینبارمحکم ترصدایش زدم. اگرمن تک تک حرفایم رااززبان توآموختم! ولی من هنو...

setareyesobhgah.blogfa.com

ستاره

http://www.setareyesobhgah.blogfa.com/8908.aspx

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم. عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.