peekh.blogfa.com

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی - با عاشقی تا عاشقی

http://www.2tanha726.blogfa.com/post-8.aspx

با عاشقی تا عاشقی. یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید. دلیلشو نمیدونم .اما واقعا"*دوست دارم. تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی. پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم. من میخوام دلیلتو بگی. میگم چون تو خوشگلی،. صدات گرم و خواستنیه،. همیشه بهم اهمیت میدی،. دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد. متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت. پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون. پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم.

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی

http://www.2tanha726.blogfa.com/9004.aspx

با عاشقی تا عاشقی. یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید. دلیلشو نمیدونم .اما واقعا"*دوست دارم. تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی. پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم. من میخوام دلیلتو بگی. میگم چون تو خوشگلی،. صدات گرم و خواستنیه،. همیشه بهم اهمیت میدی،. دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد. متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت. پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون. پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم.

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی

http://www.2tanha726.blogfa.com/9005.aspx

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردمما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بوداما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به. وضوح حس می کردیم. نوشته شده در چهارشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۰ساعت 10:37 توسط مرتضی. در یک روستا یه پیرمرد بود که یک اسب سفید داشت و یه پسر جوان داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد.وپیرمرد ناراحت شد همسایگانش برای دلداری به خانه پیرمرد رفتند. و گفتند عجب شانس بدی داری تو. چند ردوز بعد اسب پیرمرد با چند تا اسب وحشی دیگه برگشت مزرعه. این ها حرف دل من نیستن. سکوت شب در غر...

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی - دوستم داری؟؟؟؟؟؟؟

http://www.2tanha726.blogfa.com/post-4.aspx

دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت. دختر:آروم تر من ميترسم. پسر:نه داره خوش ميگذره. دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه. پسر:پس بگو دوستم داري. دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر. پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد. پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 10:11 توسط مرتضی. هرکی وبلاگی دارد و هر دل خود را در آن مینویسد. این ها حرف دل من نیستن. گفتم بگم تا بدونین عاشق واقعی که عشق واقعی چیه.

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی - اثبات عشق

http://www.2tanha726.blogfa.com/post-10.aspx

می دونستیم بچه دار نمی شیمولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از. ماستاولاش نمی خواستیم بدونیمبا خودمون می گفتیمعشقمون واسه یه. زندگی رویایی کافیهبچه می خوایم چی کار؟ در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اونهر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز. علی نشست رو به رومو. گفتاگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم تا شک کنه که. دوسش ندارمخیلی سریع بهش گفتممن حاضرم به خاطر. تو رو همه چی خط سیاه بکشمعلی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس. راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. هنوزم منو دوس داره.

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی - بد شانسی!!!یاخوش شانسی!!!

http://www.2tanha726.blogfa.com/post-9.aspx

در یک روستا یه پیرمرد بود که یک اسب سفید داشت و یه پسر جوان داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد.وپیرمرد ناراحت شد همسایگانش برای دلداری به خانه پیرمرد رفتند. و گفتند عجب شانس بدی داری تو. پیرمرد گفت:از کجا میدون از شانس بد من بوده هسایه ها تعجب کردند گفتند:خب معلومه که از شانس بد تو بوده که اسبت رفته. چند ردوز بعد اسب پیرمرد با چند تا اسب وحشی دیگه برگشت مزرعه. این بار هسایه ها برا تبریک به خانه پیرمرد رفتند و گفتن:عجب شانس خوبی داری. فردایه همون روز پسر پیرمرد از یکی از اسبها افتاد پایین پایش شکست.

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی

http://www.2tanha726.blogfa.com/9002.aspx

برای دیدن عکسها برو ادامه مطالب. نوشته شده در جمعه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 18:43 توسط مرتضی. دانشگاه از نگاه یک عاشق. همون لحظه که وارد دانشگاه شدم منوجه نگاه سنگینش شدم. هر جا که می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد و گفت: ببخشید من که می دونستم. منظورش چی بود. تازه ساعت? هم که داشتم برد را می خوندم آمد و پشت سرم شروع به خوندن ب رد کرد. به دانشگاه رفتم. موقع رفتن تو سرویس یه خانمی پشت سرم نشسته بود. امروز به محض اینکه وارد دانشگاه شدم سر کلاس رفتم.

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی - داستانهایه عاشقانه

http://www.2tanha726.blogfa.com/post-1.aspx

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود س ر خ م کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سر کلاغها. صدای تند قدمهاش و ص دای ن ف س ن ف سهاش هم. آنطرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پ شت م ب ش بود. کلید انداخت م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق. هاج و واج ن گاش کردم.

2tanha726.blogfa.com

..... عشق واقعی - دخترک نابینا

http://www.2tanha726.blogfa.com/post-2.aspx

که از خودش تنفر داشت. که از تمام دنيا تنفر داشت. و فقط يکنفر را دوست داشت. و با او چنين گفته بود. اگر روزي قادر به ديدن باشم. حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم. عروس * * گاه تو خواهم شد. و چنين شد که آمد آن روزي. که يک نفر پيدا شد. که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد. و دختر آسمان را ديد و زمين را. رودخانه ها و درختها را. آدميان و پرنده ها را. و نفرت از روانش رخت بر بست. دلداده به ديدنش آمد. و ياد آورد وعده ديرينش شد :. بيا و با من عروسي کن. ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام.