mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - مطالب ابر شام آخر
http://mehdi63.mihanblog.com/post/tag/شام%20آخر
اطلاعات عمومی - داستان و . شام آخر اثر لئونارد داوینچی. چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 11:48 ب.ظ. شام آخر یکی از دیوارنگارههای لئوناردو داوینچی ایتالیایی است. این نقاشی سراسر یک دیوار تالار مستطیل شکلی را می پوشاند که سالن غذاخوری صومعه سانتا ماریا دله گراتسیه در شهر میلان بوده است. داوینچی این نگاره را برای فرمانروای حامی خود یعنی دوک لودوویچو اسفورتزا کشید. این نقاشی حدود ۳سال طول کشید . لئوناردو داوینچی،از فن ژرفا نمایی (پرسپکتیو) به منظور جلب توجه بیننده به چهره مسیح در این نقاشی استفاده کرد.
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - همزیستی برای زنده ماندن
http://mehdi63.mihanblog.com/post/132
اطلاعات عمومی - داستان و . همزیستی برای زنده ماندن. پنجشنبه 19 اسفند 1389 08:34 ب.ظ. در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند. ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند. ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند. ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد. دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - قضاوت سریع
http://mehdi63.mihanblog.com/post/128
اطلاعات عمومی - داستان و . دوشنبه 2 اسفند 1389 09:53 ق.ظ. وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم. پیرمرد با ک تی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها). خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن! برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره! دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - هدیه ای ویژه برای مادر
http://mehdi63.mihanblog.com/post/131
اطلاعات عمومی - داستان و . هدیه ای ویژه برای مادر. پنجشنبه 19 اسفند 1389 07:53 ب.ظ. چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره. هدیه ای وی...
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - مطالب ابر نكات آموزنده
http://mehdi63.mihanblog.com/post/tag/نكات%20آموزنده
اطلاعات عمومی - داستان و . جمعه 2 اردیبهشت 1390 09:51 ق.ظ. من در میان موجودات از گاو خیلی میترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد. لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره میشود،. میتواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره میشود، شکست دهد. مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت،. خیلی کثیف میشوی و مهمتر آنکه خوک از این کار لذت میبرد. آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد. ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد. و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند.
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - شجاعت دکتر علی شریعتی
http://mehdi63.mihanblog.com/post/130
اطلاعات عمومی - داستان و . شجاعت دکتر علی شریعتی. دوشنبه 2 اسفند 1389 10:12 ق.ظ. یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ' شجاعت یعنی چه؟ محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ' شجاعت یعنی این' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به .ورقه سفید او نمره 20 دادند. فكر میكنید اون دانش آموز چه كسی می تونست باشه؟ POWERED BY Mihanblog.com.
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - همزیستی برای زنده ماندن
http://mehdi63.mihanblog.com/post/133
اطلاعات عمومی - داستان و . همزیستی برای زنده ماندن. پنجشنبه 19 اسفند 1389 08:37 ب.ظ. در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند. ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند. ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند. ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد. دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - مطالب ابر
http://mehdi63.mihanblog.com/post/tag/نكات
اطلاعات عمومی - داستان و . مطلبی جهت نمایش یافت نشد از آرشیو مطالب استفاده کنید. POWERED BY Mihanblog.com. در مورد هارپ چه میدانید؟ تقویم هجری خورشیدی و تقویم جلالی. منشور حقوق بشر کوروش بزرگ. اطلاعات عمومی- لطیفه- اس ام اس. دکوراسیون و تزئینات داخلی. اطلاعات عمومی- لطیفه- اس ام اس. دارم میمیرم، یک کاری کنید. جایزه پیدا کردن قاتل. همزیستی برای زنده ماندن. همزیستی برای زنده ماندن. هدیه ای ویژه برای مادر. شجاعت دکتر علی شریعتی. نامه ی چارلی چاپلین به دخترش. اگر عمر دوباره داشتم. بازدید این ماه :.
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - مطالب مهدی
http://mehdi63.mihanblog.com/post/author/224330
اطلاعات عمومی - داستان و . جمعه 2 اردیبهشت 1390 08:51 ق.ظ. من در میان موجودات از گاو خیلی میترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد. لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره میشود،. میتواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره میشود، شکست دهد. مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت،. خیلی کثیف میشوی و مهمتر آنکه خوک از این کار لذت میبرد. آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد. ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد. و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند. خلاصه یه ر...
mehdi63.mihanblog.com
اطلاعات عمومی - داستان و ..... - جایزه پیدا کردن قاتل
http://mehdi63.mihanblog.com/post/134
اطلاعات عمومی - داستان و . جایزه پیدا کردن قاتل. جمعه 2 اردیبهشت 1390 08:09 ق.ظ. جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. او ناگهان ...