tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/8909.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. چشمانی رمز آلود و غم زده. سرما تا مغز و استخوانش نفوذ می کرد. و او دستان یخ زده اش را هر لحظه بیشتر در جیبش فرو می ب رد. غمی بزرگ بر دل کوچکش سنگینی می کرد. ترسیده از دردها. رنج دیده از زخم ها. نفسی عمیق در هوای دود آلود شهر. آسمان هم قهرش گرفته. دیگر بارانی برای این مردم ندارد. هوای شهر هم مثل هوای دل این مردم به سیاهی کشیده. بغضش را فرو می خورد و مانند سنگی بی احساس می شود. اما چهره ی بی جان زنی جوان که تمام زندگی اش بود بدنش را به لرزشی می اندازد. بی توجه به همه ی اتفاقات اطرافش.
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات - چشمان مُرده....
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/post-105.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. در من بنگر، در چشمان غریب من چه می بینی؟ در چشمان من م ردگی. در چشمان من نیستی. من به تو می نگرم، تو به من. و من غریب و بی کس. و من تنها. تو در چشمان من هرزگی می بینی! و من در چشمان خودم ترس! تو در چشمان من بی باکی و جسوری می بینی! و من در چشمان خودم وحشت! من به پوچی مطلق رسیده ام. و تو نه تنها مرا یاری نمی دهی بلکه مرا طرد می کنی! تو در چشمان بی رمق من به دنبال رفع احتیاجاتت هستی. تو مرا عذاب می دهی. در چشمانم هاله ای بی رنگ نقش بسته. نمی بینم. نمی خواهم ببینم. پس فایده ای دارد یا...
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/9004.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. دارم از سیاهی فرار می کنم. سیاهی هر لحظه بیشتر می شه و اطرافم بیشتر از قبل احاطه می کنه. همینطور که دارم به دویدن ادامه می دم پام سر می خوره. از یه ارتفاع پرت می شم پایین. دارم دست و پا می زنم. که از خواب می پرم. صورتم خیس خیس . ترسیدم. به ساعت نگاه می کنم. از پنجره اتاق یه نسیم صورتم نوازش می کنه. احساس سرما توی وجودم رخنه می کنه. بلند می شم و به سمت پنجره می رم. هوای تازه و خنک حالم بهتر می کنه. چندین شب که همین خواب می بینم. اما چرا. معنی اون سیاهی ها. اون ارتفاع. اما چی نمی دونم.
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات - شاید برای همیشه....
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/post-111.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. درست در همین نقطه. درست همین جا. تو همین لحظه. جایی که حس می کردم خوشبخت ترین آدم این کره خاکی منم انگار زمین صدای خوشحالیم شنید و لرزید. درست تو همین نقطه انگار زیر پایم خالی شد. همین جا بود که رها شدم. حالا دیگه حتی یادم نمیاد دقیقا چجوری باید برگردم به اون لحظه. تنهایی نمی تونم. اینجا خیلی تاریک . تو این لحظه به دستات احتیاج دارم دستایی که دستای من بگیره. دستای گرمی که بهم قوت قلب بده. اما دستام خالی . دستای تو اما کجان؟ یعنی قراره سهم کس دیگه بشه چیزی که حق من بوده؟
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات - سیاهی بی پایان
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/post-109.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. دارم از سیاهی فرار می کنم. سیاهی هر لحظه بیشتر می شه و اطرافم بیشتر از قبل احاطه می کنه. همینطور که دارم به دویدن ادامه می دم پام سر می خوره. از یه ارتفاع پرت می شم پایین. دارم دست و پا می زنم. که از خواب می پرم. صورتم خیس خیس . ترسیدم. به ساعت نگاه می کنم. از پنجره اتاق یه نسیم صورتم نوازش می کنه. احساس سرما توی وجودم رخنه می کنه. بلند می شم و به سمت پنجره می رم. هوای تازه و خنک حالم بهتر می کنه. چندین شب که همین خواب می بینم. اما چرا. معنی اون سیاهی ها. اون ارتفاع. اما چی نمی دونم.
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات - ساعت سکوت
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/post-104.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. دوباره تو به من هجوم آوردی. و من را در غمی شگرف فرو بردی. چشمانم را می بندم. خجالت زده ام. تو مرا شرمسار کردی. دلم از هجوم این دردها می خواهد بشکافد. دیدن نگاه های هراسان دوستان پریشانم کرده. دیگر نمی توانم به روی دوپایم بایستم. کاش روزی که به من هجوم اوردی من را با خود می بردی. اما تو تنها می خواهی مایه عذاب من باشی. تا کی نمی دانم. از نگاه ها متنفرم. از کسانی که در چهره ی آشفته من به دنبال جواب می گردند. و من بی سلاح. و من بی دفاع. و من بی جواب. از عشق تا تنهایی. آه محمد من کجایی.
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات - رنج بی پایان
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/post-108.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. کسل و بی حوصله از تخت جدا می شه. تلفن بر می داره اما اون جواب نداده می زاره سر جاش. استرس تمام وجودش گرفته. به کسی چیزی نگفته. به سمت آشپزخونه می ره. یه قهوه شاید بتونه حالش بهتر کنه. بدنش بی رمق تر از همیشه. چجوری باید بهش بگه. اون طاقتش داره. دلش به درد میاد. ناراحت از تقدیری که سرنوشت براش رقم زده. تمام آرزوهای زندگیش به یکباره توسط یک برگه به یأس و دلمردگی تبدیل شده. چرا باید همیشه تو بهترین شرایط بدترین خبرهارو بشنوه. دستان مادر. نگاه خواهر. و چشمان برادر. به آنها چه بایدمی گفت.
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات - ساعتای بی برگشت...
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/post-112.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت هاست که من به عقربه های ساعت خیره موندم و حتی صدای تلفن نمی شنوم. من تو عقربه ها پیر شدم. تو ساعتای زندگیم. باور کردن زندگی که برای خودم ساختم دردآوره. روزها و ماه هاست که دارم خودم سرزنش می کنم به خاطر اتفاقاتی که نمی دونم دقیقا کجاشونم. دلم تنگ شده برای آدمی که بودم، آدم شادی که از ته دل می خندید. نه آدمی که هستم، آدمی که تو خنده هاشم گریه می کنه. وقتی به روزای گذشتم نگاه می کنم می شم یه دختر سرگردون که توی ساعت ها گم شده. میون این همه تنهایی و تاریکی.
tanhaeeyam1990.blogfa.com
برگی از خاطرات - بنویس از سر خط ...
http://www.tanhaeeyam1990.blogfa.com/post-114.aspx
برگی از خاطرات تنهایی. بنویس از سر خط . روزها، ماه ها و حتی سالها می گذره. من الان یه دختر جوونم که خیلی چیزارو تو زندگیش درک کرده. اما اونموقع فقط یه نوجوون بودم که فک می کردم دنیا خیلی دیر می گذره. فک می کردم من خیلی دیر بزرگ می شم. اون روزا به اینکه می شه تو زندگی چه چیزایی از دست داد هیچوقت فک نمی کردم. پر از شور زندگی و بدست آوردن بودم. خیلی نمی گذره اما الان تبدیل شدم به آدمی که مدام از داشته هاش محافظت می کنه. اما آخرشم همرو از دست می ده. و حالا فک می کنم چرا نمی شه زمان نگه داشت. شاید دلیلی که ام...